خاطرات من

ساخت وبلاگ
ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد پس دریچه دل صد در نهانی بود که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد الست گفت حق و جان ها بلی گفتند برای صدق بلی حق ره بلا بگشاد 931 مها به دل نظری کن که دل تو را دارد به روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد دلی که چون تو دلارام خوش لقا دارد ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد ز دست و کیسه توست ار کفم سخا دارد خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد که صورتیست تن بنده دست و پا دارد مرا و صد چو مرا آن خیال بی صورت ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد تنی که تابش خورشید جان بر او آید گمان مبر که سر سایه هما دارد بدانک موسی فرعون کش در این شهرست عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد همی رسد به عنان های آسمان دستش که اصبع دل او خاتم وفا دارد غمش جفا نکند ور کند حلالش باد به هر چه آب کند تشنه صد رضا دارد فزون از آن نبود کش کشد به استسقا در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد شراب عشق چو خوردی شنو صلای کباب ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد زمین ببسته دهان تاسه مه که می داند که هر زمین به درون در نهان چه ها دارد بهار که بنماید زمین نیشکرت از آن زمین به درون ماش و لوبیا دارد چرا چو دال دعا در دعا نمی خمد کسی که از کرمش قبله دعا دارد چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست از آنک سایه خود پیش و مقتدا دارد خموش کن خبر من صمت نجا بشنو اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد 932 مها به دل نظری کن که دل تو را دارد که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد همی رسد به گریبان آسمان دستش که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا دارد تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل بکن بکن که به کردار تو رضا دارد چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف که او طراوت آب و دم صبا دارد در آتش غم تو همچو عود عطاریست دل شریف که او داغ انبیا دارد خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش برون گفت سخن های جان فزا دارد 933 میان باغ گل سرخ های و هو دارد که بو کنید دهان مرا چه بو دارد به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد چو سال سال نشاطست و روز روز طرب خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل کسی که ساقی باقی ماه رو دارد به باغ جمله شراب خدای می نوشند در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد عجایبند درختانش بکر و آبستن چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد
خاطرات من...
ما را در سایت خاطرات من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nader kalayefarsi15728 بازدید : 308 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:18

ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید این زادن ثانیست بزایید بزایید گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار پیدا شود آن روز که روبند گشایید ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز والله که شما خاصبک روز سزایید 657 گر یک سر موی از رخ تو روی نماید بر روی زمین خرقه و زنار نماند آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم آن سوخته را جز غم تو کار نماند گر برفکنی پرده از آن چهره زیبا از چهره خورشید و مه آثار نماند در خواب کنی سوختگان را ز می عشق تا جز تو کسی محرم اسرار نماند 658 بگو دل را که گرد غم نگردد ازیرا غم به خوردن کم نگردد نبات آب و گل جمله غم آمد که سور او بجز ماتم نگردد مگرد ای مرغ دل پیرامن غم که در غم پر و پا محکم نگردد دل اندر بی غمی پری بیابد که دیگر گرد این عالم نگردد دلا این تن عدو کهنه تست عدو کهنه خال و عم نگردد دلا سر سخت کن کم کن ملولی ملول اسرار را محرم نگردد چو ماهی باش در دریای معنی که جز با آب خوش همدم نگردد ملالی نیست ماهی را ز دریا که بی دریا خود او خرم نگردد یکی دریاست در عالم نهانی که در وی جز بنی آدم نگردد ز حیوان تا که مردم وانبرد درون آب حیوان هم نگردد خموش از حرف زیرا مرد معنی بگرد حرف لا و لم نگردد 659 دلم امروز خوی یار دارد هوای روی چون گلنار دارد که طاووس آن طرف پر می فشاند که بلبل آن طرف تکرار دارد صدای نای آن جا نکته گوید نوای چنگ بس اسرار دارد بگه برخیز فردا سوی او رو که او عاشق چو من بسیار دارد چو بگشاید رخان تو دل نگهدار که بس آتش در آن رخسار دارد ولیکن عقل کو آن لحظه دل را که دل ها را لبش خمار دارد ز ما کاری مجو چون داده ای می که می مر مرد را بی کار دارد دلم افتان و خیزان دوش آمد که می مستی او اظهار دارد دویدم پیش و گفتم باده خوردی نمی ترسی که عقل انکار دارد چو بو کردم دهانش را بدیدم که بوی آن پری دیدار دارد خداوندی شمس الدین تبریز که بوی خالق جبار دارد ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست و او بی حد و بی مقدار دارد 660 نثرنا فی ربیع الوصل بالورد حنانینا فنعم الزوج و الفرد ز رویت باغ و عبهر می توان کرد ز زلفت مشک و عنبر می توان کرد ز روی زرد همچون زعفرانم جهانی را مزعفر می توان کرد به یک دانه ز خرمنگاه ماهت فلک ها را مسخر می توان کرد تو آن خضری که از آب حیاتت گدایان را سکندر می توان کرد در آن حالی که حالم بازجویی محالی را میسر می توان کرد
خاطرات من...
ما را در سایت خاطرات من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nader kalayefarsi15728 بازدید : 133 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت: 1:13